
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان

اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”

مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .

هیچ گاه چشمهایی را که عاشقانه میپرستم ندیدم. اما میدانم چشمهایش به مهربانی دریا و به وسعت دشت شقایق است. و این برای من کافی است که بدانم عمق چشمانش به ژرفای اقیانوس است. و مثل دشت آرام است. من رنگ چشمانش را برای چه میخواهم بدانم؛ وقتی نگاهش پر از عشق است وقتی در عمیقترین نقطه چشمانش می شود دریا را پیدا کرد و در ساحل چشمانش به آرامش رسید. رنگ چشمش مهم نیست وقتی در کنارش به آرامش خیال میرسی و میخواهی تمام دنیا در یک لحظه نگاه او تمام شود. هیچ چیز مهم نیست وقتی ایثار و عشق در نگاه او معنا پیدا کند. یک نگاه برایت تمام دنیا میشود. باور میکنی؟
چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته
وبه جاش یه زخم همیشگی به قلبت هدیه داده زل بزنی
حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیوار تکیه بدی
که یـک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له بشه
چه قدرسخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بهش بگی
چه قدر سخته وقتی پیشته سرتو بندازی پایین و آروم اشک بریزی
چون دلت براش تنگ شده، اما آروم اشکاتو پاکنی تا متوجه نشه...
چون حتما فکر می کنه دیوونه ای!
چه قدر سخته وقتی پشتـت بهشه
دونه های اشک صورتت رو خیس کنه
اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوسش داری
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگران ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت زیر لب آروم بگی
به دنیای نگاهم پا نهادی
چرا پا بر دل دریا نهادی
به تار مو گرفتارم نمودی
اسیر پنجه ی تارم نمودی
به لب پیوسته ای خط تبسم
مرا بنموده ای رسوای مردم
هزاران بوسه ی پنهان به لبهاست
که باقیمانده از آثار شبهاست
فضای ذهن خود را با تخیل
برای لمس دستانت زدم پل
ولی دستی نزد گل توی دستم
که من دور از تو با یادت نشستم
نگاهت راز لب را بر ملا کرد
مرا بر تشنه بودن مبتلا کرد
مپندارم که پیری شد وبالم
که دود از کنده برخیزد به عالم
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !
این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
تو را دارم ای گل ، جهان با من است .
تو تا با منی ، جانِ جان با من است .
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است .
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است .
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است .
روانم بیاساید از هرغمی
چو بینم که مهرت روان با من است .
چه غم دارم از تلخی روزگار ،
شکرخندۀ آن دهان با من است
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشنِ ؛منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟
من در پاسخ گفتم: اگر وقت دارید
خدا گفت : وقـت من بینهایت اسـت
پرسیدم: چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد: کـودکیـشـان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند
و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست می دهند تا
سلامتی از دست رفته را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند
بنا بر این نــــه در حــال زنـدگــی مــی کـنـنـد نــــه در آیـنـده
گناهم را ببخش ..
اگر گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم ...
اگر از روي خودخواهي فقط خود را قشنگ دیدم ...
اگر از دست من در خلوت خود گريه مي كردي ...
اگر بد كردم و هرگزبه روي خود نياوردم ...
اگر تو مهربان بودي و من نامهربان بودم ...
اگر براي ديگران بهار و برای تو خزان بودم ...
اگر تو با تحمل گله از خودخواهي ام كردي ...
اگر زجري كشيدي تو گاهي از زبان من ...
اگر رنجيده خاطر گشتي از لحن بيان من ...
گناهم را ببخش ...
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوي اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها، عَلَم زدم
با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید كربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یك روز غمگین گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های كودكانه
از فراز گونه های زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
می چكد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خم در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چكد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان باز باران
باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته ی جان
هیهات بر لبها ی عطشان
از عطش در تاب و در تب
نرم نرمك می چكد این قطره ها روی لب شش ماهه طفلی رو به پایان
مرد محزون
دست پر خون می فشاند
از گلوی نازك شش ماهه
بر لب های خشك آسمان با چشم گریان باز باران
باز هم اینجا عطش
آتش شراره ، سوز
افتاده بی سر پاره پاره
می چكد از گوشها باران خون و كودكان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
اندراین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله پر زناله
پای خسته
دلشكسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چكد از نوك سرخ نیزه ها
بر خاك سوزان باز باران باز باران
قطره قطره می چكد از چوب محمل خاكهای چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این كاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این كاروان هم سنگ باران
آری آری باز سنگ و باز باران
آری آری تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند كودكی لب تشنه اینجا اشك ساقی
بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشك ساقی
كاش می بارید باران
کاش می بارید باران....
کاش می بارید باران.
(علی اصغر کوهکن)
دل بي تاب من ، با ديدنت آرام مي گيـرد
اگـر دوري ز آغوشـم ، نگاهم كا م مي گيـرد
مرا گر مست مي خواهي ، نگاهت را مگيـر از من
كه دل از سـاقي چشمـان مستت جام مي گيـرد
تو نوشين لب ميـان جمع ، خاموشي ، ولي چشمـم
ز هـر موج نگاه دلكشت پيغـام مي گيـرد
گاهي وقتها نگاه چيزهايي رو ميگه كه نبايد نگاه كني
قلب تپشي رو داره كه نبايد ضربان داشته باشه
صدالرزشي رو داره كه نبايد بلرزه
احساس حسي رو نشون ميده كه نبايد حسش كنه
زبان حرفي روداره كه نبايد بگه
دست احساسي رو لمس ميكنه كه نبايد حسش كنه
نوشته مطلبي رو مي نويسه كه نبايد خونده بشه
و تو اين همه نبايد ها يك بايد ؛هميشه بايد باشه و اون واقعيته
واقعيت نگاهي رو كه داشتي
قلبي كه تپيده
صدايي كه لرزيده
حسي كه احساس شده
حرفي كه گفته شده
احساسي كه لمس شده
مطلبي كه نوشته شده
وچه خوبه كه اينها همش يك خواب باشه ؛خوابي كه توش بيداري
نباشه.
چون تو بيداري با اون واقعيت ها نميشه زندگي كرد.
پس بخوابيم وبخوابيم وبخوابيم
و خوابمون رو برا هيچكس تعريف نكنيم
حتي اوني كه خوابش رو ديديم.