گفتگو با خدا  

گفتگو با خدا  

 

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم

 

خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟

 

من در پاسخ گفتم:  اگر وقت دارید

 

خدا گفت :     وقـت من بینهایت اسـت

 

پرسیدم: چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد ؟

 

خدا پاسخ داد:   کـودکیـشـان

 

اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند

 

و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند

 

اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست می دهند تا

 

سلامتی از دست رفته را باز جویند

 

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند

 

بنا بر این    نــــه در حــال زنـدگــی مــی کـنـنـد نــــه در آیـنـده

گناهم را ببخش ..

 

 اگر گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم ...

 اگر از روي خودخواهي فقط خود را قشنگ دیدم ...

 اگر از دست من در خلوت خود گريه مي كردي ...

 اگر بد كردم و هرگزبه روي خود نياوردم ...

 اگر تو مهربان بودي و من نامهربان بودم ...

 اگر براي ديگران بهار و برای تو خزان بودم ...

 اگر تو با تحمل گله از خودخواهي ام كردي ...

 اگر زجري كشيدي تو گاهي از زبان من ...

 اگر رنجيده خاطر گشتي از لحن بيان من ...

 گناهم را ببخش ...

سرت را از شانه ام بردار
نفسهای گرمت
مقاومت را از گونه هایم گرفته
ارزش یقینی که نثارم کردی
تا عمق پیمودم
شیرینی لبخندت را
چون نزدیکی صدای قلبم فهمیدم
می دانی؟
تنها شیشه با سختی الماس آشناست.
دستان بی وزنم
در پذیرفتن گرانبها سوغاتت به افکار رجوع کرد.
معامله می کنم،
عشق را،
یقین را.



تنها، خریدار احترام مطلقت.
قدرت پرداخت اجر دیگر کالایت را ناتوان هستم.
نه قدر ناشناس، که محیط کوچک شبم
حجم پذیرفتنت را ندارد.
جیب احساسم خالیست
پس نسپار،‌حتی لبخندت را به طاقچه خالی درونم.